...من و نور



شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست

کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست

 

اون کسی که از وضعیت انتقاد میکنه وماً کسی نیست که میخواسته کاری بکنه و بخاطر این وضعیت نتونسته.

اون کسی که میگه میخوام کاری بکنم وماً کسی نیست که واقعاً دغدغه مند هست.

از هیچ کس بت نساز.

چشمات رو ببند و عاشقانه تلاش کن

عاشق باش

عاشق میخنده، عاشق حالش خوبه، عاشق حرفهای منفی رو نمیشنوه و البته حرف مثبت الکی خوشحال کننده رو هم

 

نه خبرهای خوب خیلی خوشحالت کنه نه خبرای بد خیلی ناراحت

همه چیز در این دنیا گذراست.


 

یک روز صبح وقتی اومدم دفترم این یادداشت روی میزم بود، دو روز دیگه دقیقاً دو سال شمسی از اون روز گذشته.

همه ی ما در دوره ای از زندگی باید سکوت کنیم و یاد بگیریم، تصوّر اینکه زود پرت شدن به دنیای جدّی و تجارت فرصتی استثنایی و خاص آدم های مهمّه تصور درستی نمیتونه باشه .

نور عزیزم!

مدت هاست میخوام در باب این یادداشت و بقیه یادداشتهای پیرمراد که وماً هم کتبی نبودن و گاهی شفاهی بودن برات بنویسم. این نوشته ها رو با عنوان پیرمراد (به سِ ر اولی) برات میگذارم، امّا امروز بهانه ی نوشتنم چیز دیگه ایه:

رسانه و کلاً ورودی های فکر و ذهن تو خیلی هم اتفاقی و به انتخاب خودت نیستند. خیلی وقت ها افراد دیگه ای غیر از خودت تصمیم میگیرن که تو از صبح که بیدار میشی تا شب چه چیزهایی ببینی، اگر یاد داستان هایی مثل بیگ برادر و این ها افتادی (البتّه اگر از من بپرسی نمیذارم اینجور کتاب ها رو بخونی) اصلا قصدم اون فضا ها نیست، از اون فضا ها بیا بیرون در مجموع بدان! گاهی حتّی دخترهایی که فریاد فمنیست سر میدن خودشون نمیدون دارن آب به آسیاب یک گروه خاص می ریزن، همونطور که قبلاً بهت گفتم خطرناک ترین کار در این دنیا موج سواری هست.

اما بهانه نوشتن این مطلب چیه؟

چند روز پیش بعد از اینکه یک دوست قدیمی که الآن باهاش ارتباطی ندارم در اینستا گرام دنبال کردم آخرین پست هاش اومدم توی صفحه ام، از سرکنجکاوی یکی از متنهاش رو خوندم در رابطه با مشکلاتی بود که تو مدّت بارداریِ همزمان با کارآفرینی و بالا و پایین کردن پلّه ها و بعداً قبول نکردن بیمه اش از طرف تأمین اجتماعی براش پیش آمده بود.

یاد روزهای خودم افتادم از گریه های بلند بلندی که سرتاسر بلوار دانشجو کردم و هنوز به خودم مدیونم بابت اون روزها.

ما زن ها قبل از اینکه راه بیفتیم دنبال داد و قال برای حقوق از دست رفتمون باید برگردیم به خودمون و ببینیم خودمون چقدر حقوقمون رو زیر پا گذاشتیم، برگردیم به روز اوّل خلقت، دور از همه جوهایی که سرمایه داری میده. 

به رسم این روزهای پر مشغله، تمام نوشته هام داره چند بخشی میشه

ادامه دارد.


 

وقتی اسمم رو در لیست افرادی که به زودی در دانشگاه مشغول به کار میشدند دیده بودند پیامی با این مضمون برایم فرستادند: "تبریک و آرزوی ایجاد تغییرات و بهبود همونطور که از یک مهندس صنایع بر می آد."

روزها میگذشت، روزهای سختی که داشتم پوست می انداختم، پوست انداختنی که باعث شده نتونم با آدمهایی که قبلا در زندگیم به عنوان معاشرانم باهاشون در ارتباط بودم، در ارتباط بمونم و دقیقاً اونروزها میگذشت

پاییز 95، پاییز 96، پاییز 97 و رسید به پاییز 98

آخرین روزهای تابستون رفتم دفتر دانشکده و ازشون پرسیدم: "استاد (همیشه حواسم بود آقای دکتر صداشون نکنم چون او جزء معدود اساتیدم هست) چه کار میشه کرد اوضاع یکم بهتر بشه؟" مدتی که برایم طولانی گذشت خندیدند، وقتی که علّت رو جویا شدم گفتند جالب بود که اینقدر به عمق فاجعه پی بردی" اونروز متأسفانه یادداشت برداری نکردم ولی چند جملشون یادم مونده:

1- ببین خود ما در عرض این چند سال چقدر تغییر کردیم همون میزان رو تعمیم بده به جامعه و اینکه چرا اوضاع روزبه روز بدتر میشه رو بفهم

2- کاش میشد همه کارها رو گذاشت کنار و کار فرهنگی کرد

اینجا خصوصی ترین فضایی هست که در فضای مجازی دارم، میخوام برای خودم چند تا درس بنویسم که از دکتر لطفی دیده ام(نمیتونم بگم یادگرفته ام):

1- اولین درس بها و ارزش دادن به خودت و کارهات بود، صفتی که در فرزاد هم شگفت زده ام میکنه، این باعث شده که خرده کاغهای روی میزشون هم با یادداشت های الکی و باطل پر نشه، در مورد پایان نامه میگفتند که تصور کنید که یک اثر علمی داره با نام شما ثبت میشه و باید شایسته باشه

2- پاکدستی و جدّی گرفتن حلال و حرام (یادمه دوست مذهبیم برای تشکّر از دکتر یه نهج البلاغه براشون گرفته بود، بهش گفتم من اینقدر دکتر رو مذهبی ندیدما و اون گفت از همه اساتیدی که تا الآن دیدم این به دین مقیّد تره)

ادامشو بعداً مینویسم

 

 


بالاخره امروز به طور جدی شروع کردم.

حسّی شبیه به اینکه چرا سری که درد نداره دستمال میبندی دارم، امّا این حسِ چندان درستی نیست. وجودم تو این سال ها خیلی مطالبه گر شده و مدام بازخواستم میکنه و این دردیه که میخوام در آینده سراغم نیاد.

خدایا به امید خودت

 


به جمله زیر دقّت کن

"یزد حدود بیست و پنج ساله که رتبه اوّل قبولی در دانشگاه ها رو به خودش اختصاص داده و قطعاً اگر مادران این افراد خانه دار نبودند ما این رتبه را نمی آوردیم پس چه اصراری به اشتغال بانوان داریم؟"

وات دِ فاز؟

این جمله رو جناب آقای بیوکی، نماینده شهر یزد در مجلس شورای اسلامی در جلسه دیروزِ (سی شهریور 98) شورای برنامه ریزی و توسعه استانداری یزد بیان فرمودند که من و الهه هم برای ارائه سند تدوین شده ارتقای بانوان و خانواده اونجا بودیم.

بعد از شنیدن این جمله یه نگاه به سمت راستم انداختم، خانم گفت: ای لعنت بر نظارت استصوابی، یه نگاه به روبرو، دکتر ل. نگاهش در گوشی بود و متوجه نشد والا مقام چی فرمودند. یه نگاه به سمت چپ، الهه هنوز استرس داشت و چیزی نگفت. سرم رو پایین انداختم و انگشتانم رو دیدم، همان انگشتانی که نام این فرد رو کاغذ رآی نوشت و به صندوق انداخت و ایکاش به جای آن درختی نشانده بود.

و امّا هدفم از این مقدمه: ت در کشور ما، فعلاً چون اطلاعی ندارم از جاهای دیگه نمیگم، تنها یک ابزاره برای رسیدن به قدرتِ کسانی که نازل ترین بهره های هوشی و سست ترین بنیان های اخلاقی رو دارن و هیچ امّیدی به اکثریت جامعه یون نیست. بیش از این نمینویسم چون برای همیشه از این وادی کناره گرفتم.

جای مردان ت بنشانید درخت که هوا تازه شود.

به خدا ایمان آرید،

به خدایی که به ما بیلچه داد تا بکاریم نهال آلو؛

صندلی داد که رویش بنشینیم وبه آواز قمر گوش دهیم،

به خدایی که سماور را از عدم تا لب ایوان آورد،

و به پیچک فرمود:

نرده را زیبا کن! »


عظمت اروپا در توجّه به دنیا بود. قرون وسطی زندگی را خوار می‌­شمرد و دنیا را تحقیر می‌کرد. اروپای جدید دنیا را تحقیر نکرد بلکه آن را به سطح ساحت دوم یعنی عقل رساند. موقتاً تعادل برقرار شد. اروپا به مدت سه چهار قرن یعنی تا قرن بیستم اروپای متعادل بود. به این جهت به قدرت رسید و قدرتش را هم تحمیل کرد؛ نه اینکه برخلاف آنچه ما غالباً تصور می‌کنیم اروپا با ظلم و جور و ستم و . اروپا شده، قدرت پیداکرده، نه چنین چیزی نیست.

اروپا ستمگر، ظالم و استعمارگر است. درست است اما اروپا زحمت‌کشیده، اروپا با هوس ساخته نشده، اروپا با بوالهوسی ساخته نشده، با بوالهوسی که نمی‌شود علم درست کرد، با بوالهوسی که نظم به وجود نمی­آید.

با بوالهوسی دانشگاه به وجود نمی­آید یعنی کسی مثل نیوتون که همه عمرش را صرف علم کرده با بوالهوسی این کار را کرده؟ نه.

اروپا با علم به وجود آمده. با تعادلی که در تاریخ اروپا به وجود آمده این بخت را داشته است. موهبت را داشته یا نمی‌دانم لطف الهی را داشته، به قدرت رسیده، تعادل به‌هم‌خورده، غرور ایجادشده، ظلم کرده، تعدی کرده حقوق بشر را خودش آورده و زیر پا گذاشته است.

بخشی از سخنرانی دکتر داوری اردکانی


با این اوضاع فعلی هر روز یه خبری بهت میرسه. خوب یا بد. درست یا غلط. این پدیده نسبتاً نوظهوریه و شاید، شاید که نه، حتماً در سال های آینده، درباره این عصر و انفجار اطلاعاتش و تغییراتی که بر سر مغز آدم های این عصر آورد خواهند نوشت.

امّا اگر تو بخوای فراتر از عصرت زندگی کنی باید فکر کنی و راهتو خودت انتخاب کنی و نه سوار بر موج ها بشی. 

بنظر من باید راه رو معلوم و جدا کنی. از چی؟ از حواشی. از چیزهایی که بهت تلقین میشه که باید باهاشون درگیر باشی ولی در واقع ربطی به تو ندارن.

رسالتت رو در زندگی بفهم و وقتی فهمیدی چشماتو ببند و عاشقانه تلاش کن.

دوست خوب پیدا کن و وقتی پیدا کردی باهاش دوستی کن، با معرفت باش، بهش توجه کن امّا باهاش قاطی نشو. وجودت رو با هیچ کس قاطی نکن.


 

 

بسم الله

چند روزیه که درونم پر از حرف و واژه ست، پر از فکرهای مثبت و منفی. گاهی پر از امید و شوقم و گاهی در حضیض نا امیدی.

باید همه این حرف ها رو بنویسم

در زمانه ایکه کسر درشتی از اطرافیانت در تقلای دیده شدن و دنبال کننده ی بیشتر و در نهایت کسب درآمد از این راه هستند احساس تنهایی کردن چیز عجیبی نیست.

بی همزبان ماندن چیز عجیبی نیست.

همه ما باید کسی رو داشته باشیم که ساعت ها با او حرف بزنیم. حرف بزنیم. و وقتی حرف هایمان تمام شد به او نگاه کنیم. چون حرف های مان تمام شده است.

وی. بهداشت پیام میدهد:

برای آگاهی از شیوع ویروس کرونا در محله خود و

نور عزیزم، برای بیان حرف دلم در این زمان، 15 فروردین 1399، دست به دامن این نوشته که نمیدانم از کیست می شوم به امید امید که بدانی:

آرزویم برایت این است در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، آرام قدم برداری برای زندگی کردن


بسم الله

یادگیری با نگاه کردن اتفاق نمی افته، با شنیدن اتفاق نمی افته. اینها فقط برخورد تصادفی نوشته ها، مفاهیم یا تصاویر با ورودی های مغزت (چشم و گوش) هستند. وقتی می تونی بگی یه مطلب رو یادگرفتی یا از یک تجربه درس گرفتی که ذهنت شروع به تحلیل اون مطلب کنه.

کنجکاوی و جستجو کنه.

+ یه رمان جدید میخوام.

- دارم.

+ برام بیار.

- نه بیا بگیر. (باید عطش خواستن درش به اون اندازه ای برسه که یادش بمونه و بیاد بگیره)

نتیجه: دوبار اومده خونمون ولی یادش نبوده بگه رمان رو بهم بده wink


بسم الله نور

نور قشنگم. این بار برای تو نمی نویسم، این بار اون سنگ تراشیده ای که وجودم از یه تکه کلوخ ساخته بهت بدم اما اینبار اون سنگ هنوز تحت درد و فشاره.

دهه سوم زندگیم اومده برای ریختن و دوباره ساختن، از صبح که چشم باز میکنم هر چی رو میبینم میگم چرا این اینجاست. چی شده که این اومد تو زندگی من.از آدم ها گرفته تا یه حال بد یا یه حال خوب. بزرگترین خواسته م یک خواسته محاله. برگشتن کودکی. اونم نه برای اینکه از کیک لذتش دوباره یه برش بردارم بخورم.نه.که برای اون دختر بچه مینو نام کاری بکنم.کاری که حال سی سالگیش رو بهتر کنه.

این روزها خوب نیستم

سنگ خوره به شیشه اعتقادم.سجاده ام مدتیه پهن نشده.لنز علت و معلول چسبیده به چشمام

آه دست بردار از من در وطن خویش غریب

اون قاصدک کجاست

.

نور قشنگم

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها